مُهرِ سکوتی بر لبانم....
اینروزها حالم .... هوای درهمی دارد
اعماقِ ابیاتِ غزلهایم غمی دارد
بیهوده سو سو میزنم تا مَرزِ خاموشی
در سینه ام غم جایگاهِ مُحکمی دارد
از درد گُفتم هیچکس نشنید حرفم را
شاید که اشعارم زبانِ مبهمی دارد
با واژه ها درگیر و با خود نیز درگیرم
اندیشه هایم راهِ پُر پیچ و خَمی دارد
مُهرِ سکوتی بر لبانم نقش خواهد بست
وقتی که این فریاد تاثیرِ کمی دارد
باید بسازم یا بسوزم چاره ایی هم نیست
دنیای شعرم بعد از اینها عالمی دارد |
نظرات شما عزیزان: